چمدانی که بی تو بر می گشت
چمدانی که بی تو بر می گشت

چمدانی که بی تو بر می گشت

شعرگریستن

سایه دزد

سقوط عاقبت ماست چون که بی بالیم

امید بسته به هیچیم و باز خوشحالیم

که خالی از خود و تا خرخره کتک خورده

به روزهای خوشِ در گذشته می بالیم

به قصد چیدن رویا خمیده ایم اما

همان که اول سالیم، آخر سالیم

لبالب از  زدن هرزه حرف ها هستیم

به وقت آمدن حادثه ولی لالیم

به کاهدان زده ایم و به کاه مشغولیم

میان این همه ما قال گیر من قالیم

سیاهزردِ نشسته کنار تلوزیون

شروع قسمت بعد کدام سریالیم

نه زنده ایم و نه مرده میان هیچ و همه

فلک زده وسط خاطرات سیالیم

اشکآواز


 

((شکی ندارم بعد ازین دوری تو می آیی

هر چند این منطق دلیلی تازه می خواهد

آجر به آجر شهرکی برپا شد از غصه

تخریبشان شلیک  بی اندازه می خواهد))

 

دراین حوالی سایه ات در رفت و آمد بود

از پیش چشمم می گذشتی بی جهت انگار

پیش آمده دستی به سمتت برده ام شاید

لمست کنم بی واهمه حتی فقط یکبار

 

شبها شتک می زد خیالت روی اعصابم

در انتظارت خواب هایم روی هم افتاد

وقتی گره می خوردم از یادت به بالینم

در کنج آغوشم به جایت بغض لم می داد

 

در کوچه هایی بی قدم آواز می خواندم

باران حیا می کرد از ابری چشمانم

با رعدهایش واکنش میداد و می گریید

یعنی که من هم با تو اشکآواز می خوانم

 

ذهنم پراز اندیشه هایی انتزاعی بود

چشمم مجاور با افق اندوه می بارید

قالیچه هایی پشت هم ارواح می بردند

رویای گنگی در سرم آشوب می کارید

 

خندق کشیدی دور دنیایم به قصدی که

از من بگیری میل فتحی غیر جسمت را

رسواترین سردار جنگت بودم اما باز

هرجا که رفتم با تکبر بردم اسمت را

 

حجمی به شدت منسجم از آرزوهایم

افشانه ای شد روی کبریت دلم پاشید

فهمیدم از دنیا به جز غم انتظاری نیست

نزدیک لمسِ مرگ باید زندگی را دید

 

خودکارهایم بوی بغضی خشک می دادند

حسرت به دل بی واژه در شعرم زمین خوردند

در بستری از جنس کاغذ شاعری می مرد

تابوت هایی نعش این دیوانه را بردند

 

علی اسماعیلی


شال


 

خوابیده بودم روی تختی که پناهم بود

ابهام هستی پشت پرچین نگاهم بود

 

می سوختم ازفکر طعم تند لبهایت

بعد از تو شالی که تمام قبله گاهم بود

 

هرشب میان شهر دنبال تو میگشتم

تنهایی ام در گریه های بین راهم بود

 

شهری که از شرم نبودت ضجه ها میزد

هم سوگ با من در پی کشف گناهم بود

 

بی آنکه یوسف باشم و سهم هوس هایت

مردی کتک خورده درون سطل چاهم بود

 

درخواب هم دستی مرا انگار هل میداد

حسِ بدِ  افتادنِ از پرتگاهم بود

 

باهرصدایی ترس در ذهنم ترک می خورد

یک مغز سمی زیر موهای سیاهم بود

 

از زندگی یک شعبده تنها برایم ماند

خرگوشِ مرده توی ترفند کلاهم بود

 

این بار هم پایان بازی دست تو روشد

وقتی که بی بی دلت درفکر شاهم بود

 

من خواستم اما نشد بی بودنت،باشم

صدبار گفتم بعد تو زنده نخواهم بود

 

علی اسماعیلی

 

مازورکا

مازورکا

 

بوی پاییز گرفت از تن تو آمدنم

دست تقدیر تو آورد مرا در بدنم

 

تا در اندازه ی دنیای تو جا باز کنم

زندگی را پس ازین وسوسه آغاز کنم

 

ریلِ آواره ی در دایره ای از هشتم

سببی بودم و باید به تو بر می گشتم

 

زجر زنجیره ی تسلیم شدن بر دوشم

تا ابد روی همین محور غم می کوشم

 

فرصت تجربه را روی دلم می بندم

از خودم، از همه ی غیر خودم دل کندم...

 

آب را منگنه می کرد کسی توی سرم

سالها رفته ام و باز ولی پشت درم

 

باد بودم که به دنبال تو سُر می خوردم

خاطری خسته که در خاطره ات می مردم


پشت مایوس ترین پنجره ها جایم بود

عشق یک طعنه ی جذاب به دنیایم بود

 

مثل گنجشکک گیجی وسط کابوسم

از پس این همه تصویر... تو را می بوسم

 

خاک را روی عطش های تنم می بویم

زیر تشویش تو جان می دهم و می رویم

 

ریشه می بندم و از جانب من می گویی

تو خود من ، تو خود تو، تو سراسر اویی

 

واگن آخَِر شعرم به کجا می بری ام

می بری تا دم آن چشمه و می آوری ام؟؟

 

قاتلم هستی و از خون خودت می نوشی

رخت می بندی و در خواب مرا می پوشی

 

آسمانم همه خونی و دلم بارانیست

رنج این مردِ فروریخته دل، پنهانیست

 

هرچه هر روزنه ای ختم به بیزاری بود

شعر سرزنده ترین باور بیداری بود...

 

 

شعرتراپی


 

در خودم مثل برگ می ریزم

بین چندین غزل گرفتارم

قصد دارم که باز بنویسم

من به این شعرها بدهکارم

 

مبتلایم به درد شبروزی

ساعتی خواب رفته در دستم

بین کابوس و قرص می شعرم

روزها خواب و شب که بیدارم

 

پشت میزی که نیستی هستم

نم نمک باد می زند پنکه

سقف دور سرم....تو می چرخی

دور تا دور من که بیمارم

 

با تو حرفی که نیست می گویم

توی فنجان نفله می گریم

تلخ... با قهوه صرف کن لطفا

من کمی زشت و نابهنجارم

 

روی مغزم قدم بزن شاید

آنورِ چاله ها کسی باشد

فوت کن خاطرات گمشده را

فرض کن زنده زیر آوارم

 

زیر چندین ذخایرِ پوچی

آدمی را که مرده پیدا کن

باورش کن...تو عاشقش بودی

من براین باورم که بیزارم

 

بالشم گریه می کند هرشب

زیر تصویر مبهمی از من

دلخوشم با نبود آغوشت

دلخوشم با تمام افکارم

 

از تن زندگی که دل بکنی

توی آغوش مرگ می خوابی

من به آغوش مرگ محکومم

وقت این است دست بردارم

 

درجدالی مدام با هیچی

در جهانی مماس با وحشت

شعر تنها دلیل ماندن بود

آه ای شعر... دوستت دارم

 

علی اسماعیلی