چمدانی که بی تو بر می گشت
چمدانی که بی تو بر می گشت

چمدانی که بی تو بر می گشت

شعرگریستن

بوریدان

شبیه غصه ی پنهانِ پشت چهره ی ماهی

دوباره عازم شعرم به این جنون الهی


چگونه شعر بگویم؟ چگونه شعر بگریم؟

مفاعلن ، چه امیدی؟ مفاعلن چه پناهی؟


زمانِ فاجعه نزدیک و عمقِ فاجعه مبهم

رسیده ام تهِ این قصه بازهم به دوراهی


مرا ببر به قدیمی ترین دریچه ی دنیا

و پَرت کن قفسم را به عمق تیره ی چاهی


که هفت نسلِ  پس از من هجای اسم تو باشد

اگر چه آخر این راه ، می رسد به تباهی...


شبانه رد شو ازین کوچه ها و بعد فرودا

رواق منظرچشم مرا اگر که بخواهی


گناه طعم لبت بود و خیر لمس نگاهت

گناهِ بعد ثواب و ثوابِ قبل گناهی


رها به دور خودم چرخ می زنم بدنم را

جهانِ من به تو خیره، امید من به نگاهی


تمام شد... همه رفتند و ختم قصه رسیده

تمام قبل سیاه و... تمام بعد سیاهی...



*گفت عشق جنون الهی است، نه مذموم است و نه محمود

تذکرة  الاولیا