شبیه غصه ی پنهانِ پشت چهره ی ماهی
دوباره عازم شعرم به این جنون الهی
چگونه شعر بگویم؟ چگونه شعر بگریم؟
مفاعلن ، چه امیدی؟ مفاعلن چه پناهی؟
زمانِ فاجعه نزدیک و عمقِ فاجعه مبهم
رسیده ام تهِ این قصه بازهم به دوراهی
مرا ببر به قدیمی ترین دریچه ی دنیا
و پَرت کن قفسم را به عمق تیره ی چاهی
که هفت نسلِ پس از من هجای اسم تو باشد
اگر چه آخر این راه ، می رسد به تباهی...
شبانه رد شو ازین کوچه ها و بعد فرودا
رواق منظرچشم مرا اگر که بخواهی
گناه طعم لبت بود و خیر لمس نگاهت
گناهِ بعد ثواب و ثوابِ قبل گناهی
رها به دور خودم چرخ می زنم بدنم را
جهانِ من به تو خیره، امید من به نگاهی
تمام شد... همه رفتند و ختم قصه رسیده
تمام قبل سیاه و... تمام بعد سیاهی...
*گفت عشق جنون الهی است، نه مذموم است و نه محمود
تذکرة الاولیا