چمدانی که بی تو بر می گشت
چمدانی که بی تو بر می گشت

چمدانی که بی تو بر می گشت

شعرگریستن

شعری برای هرگز

شعری برای هرگز

 

شمردنی تر ازین روزها منم بی تو

که تکه تکه شدم زیر دست تنهایی

نه ازخودم اثری مانده روی بوم دلم

نه از تو که همه روزه کنارم اینجایی

 

نه صبر کن چه کسی بود گفت اینجایی

تو که قریب دوقرن است راهی سفری

منم که از همه ی خاطرات بیزارم

خوشا بحال تو که بی خیال و بی خبری...

 

نخواستم که تورا جزیی از خودم بکنم

به پلک هم نکشیده خدای قصه شدی

جوانه های دلم ریشه در تنت کرد و

جرقه،از تو شکفتن وقوعِ خودبه خودی

 

تو یک نگاه عمیق از پسِ سرم بودی

تو بازتاب جهان در حقیر چشمانم

گریز خاطره ها از خطوط روی لبت

و یاد خنده ی تو تاهمیشه می مانم

 

عبور پنجه ی باد از میان موی تو و

نگاه خیره ی این بیت های درمانده

ببین که عطر تو با شاعران چها کرده

که از تو حسرت شاعرشدن به دل مانده

 

چه جای فلسفه وقتی که تو خودت شکی

میان باورِ هستی دلیلِ خیره سری

کوجیتو اِرگو سومَت* میشوم بشرطی که

تو هم مرا به تماشای هستی ات. ببری

 

نگو که این همه اغراق عاشقانه چرا

نگو که از طرف حس خود کلک خوردی

برو بکار خود ای واعظ این چه فریادست*

تو جای من ننشستی وگرنه میمردی

 

فریب می خورم از حس خوب رویایت

و آتشم زده عطری که مانده درجایت

 

دوباره قفل نگاه تو می شود مردی

همان کسی که دلت را فدای او کردی

 

ببین نبوده شبی ازتو دست بردارم

به جرم دل به تو بستن مدام بردارم

 

که سهمم از همه دنیات بی پناهی بود

همیشه بوده و هستی،همیشه خواهی بود؟

 

به عکس لای کتابی که زیر تختم بود...

شبانه بوسه ی من روی گونه های زنی...

اگرچه رفته ولی نه...نرفته ای بخدا

خدا کند که نفهمد کسی تو پیش منی

 

مسیر خانه ی ویران من پرازمین بود

تمام مردم شهر از کنار من رفتند

فقط تو ماندی و اوراسیایی از دردت

که ریشه های غمت چاه هایی از نفتند.

 

و شعر فرصت عریان شدن برایت بود

برای آدمکی که به عشق کافِر شد

که حاضرم تو نباشی و باز من باشم

اگر که ازتو فقط شعر گفت و شاعرشد

 

به اشک می کِشَمت روی کاغذی کاهی

به شعر می برمت هرکجا که می خواهی

 

درآخِرین گرهم قبل درک پرواز و

جهان تازه ی من بی تو غرق در راز و

 

فقط برای دلم حسرت تو می ماند

خدا که شاهد قصه ست خوب میداند..

 

که با تو سرخوش و لبریز از غزل بودم

و بی تو قد دو خط شعر هم نیاسودم

 

به لحظه های فراموش مردنم با تو

به خیس، خالی از آغوش مردنم باتو

 

به سرنوشت پراز وهم مان میانه ی راه

به مرگ تلخ تو درانجماد گرم نگاه

 

که زخم هرچه عمیق و عمیق تر میشد

نیاز خواب غریب تو نیشتر میشد...

 

به هر چه گفتم و نشنیده ای،دلم خونست

که شرح قصه ی من از مقال بیرونست

 

گذشته هر چه که بوده ولی تو خاطره ای

تو آتِنای درونی همیشه باکره ای...


 

*جمله ای از رنه دکارت به معنی من می اندیشم پس هستم.

*مصراعی از جناب حافظ

نقره آبی

 

جز شعر که راهی به جهان تو ندارم

باید که تورا در بدن واژه بکارم

 

دنیای من این چند غزل از تو نوشتن

اندازه ی دنیای تو را دوست ندارم

 

باید که ازین پس به تو دل را نَ/ببندم

حالا که سرم رفته و سر رفته قرارم...

 

با چشم به پای تو بریزم نفسم را

شب نامه بپاشم به تنت، برگ بهارم

 

تا مرز فروریختنم پیش بیایی

باران بشوم بر عطش کوچه ببارم

 

ذکر همه ی پنجره ها آمدنت بود

من مانده ام و پنجره ای خیس کنارم

 

شاید که پس از این همه رفتن...نرسیدن

روزی به تنت وصل شود راه فرارم

 

پشت نگاه خاص تو یک آلپاچینو بود


یک روح آشنا همه شب توی این اطاق

ناخن به روی قامت دیوار می کشد

همپای لحظه های غریبم، نفس...نفس...

در من زنی نشسته که سیگار می کشد

 

آغوش کهنه اش پرِ از خواهشی فلج

نامطمئن ترین هدف زندگی من

یک زن ، دچار ظن زیان بار زندگی

محکوم تا ابد به نفس در قفس زدن

 

درجای جای خاطره هایم عبور او

با خنده های مبهم و لبهای قرمزش...

یک مالِنای گم شده در شهر بی کسم

با دست های آهن و قلب پروتزش

 

خم می شوم درون خودم پیش پای او

از ترس پخش ادکلنش روی خاطرم

چشمان گرگرفته ی او جیغ می کشند

مبهوت استقامت گنگ دِراورم

 

رو می کنی به  من که خودم نیستم ، تویی

نقشِ مکملی که در اندازه ی توام

بدجورتوی مخمصه ات گیر کرده ام

وقتی که در سکانس نهایی ، دنیرو ام

 

صدسال بعد من که بیایی هنوز هم

عطرت درِ اتاق مرا باز می کند

تاریخ ، جبر پیرهنت بود روی مبل

حتی بدون من... و تو آغاز می کند

 

دست مرا بگیر و کنارم بمان که من

چندین هزار دفعه بدون تو مرده ام

-از باد دست فرفره افتاده ، خسته تر-

مردی به کنج قلب تو سنجاق خورده ام

 

در جستجوی نیمه ی پنهانِ بودنم

کتمان نمی کنم که به شک خورده باورم

دلخوش به بند آخر این شعر مزمنم

با آرزوی حک شده در کاسه ی سرم

 

یک روز می رسد پس از این سال های بد

تا ما به لطف خم شدن پشت زندگی

آغوش توی هم بکشیم عاشقانه در-

جایی بدون خاطره اما همیشگی

 

جایی که دست شعر به لمسش نمی رسد

..........................................

...........................................

...........................................