چمدانی که بی تو بر می گشت
چمدانی که بی تو بر می گشت

چمدانی که بی تو بر می گشت

شعرگریستن

کلت

بگیر دست مرا و به خواب من برگرد

مدام توطئه کن لای فکر این شبگرد


فشار منگنه شو روی مغز بیمارم

آهای رفته ازین شهر دوستت دارم


قسم به خونِ قدیمیِ مانده بر کاشی

که مرگ بر خودم و آدمی که تو باشی


به بی طرف شدنم با جهان توخالی

و جنگ با من و اعدام های جنجالی


پر از تضادم و رنگین کمان بی رنگم

خشاب آخر یک کلت کهنه در جنگم


که لال میشوم و می کِشد مرا ماشه

حلول می کنم اکنون درون یک لاشه


خیال می کنم از حال من خبر داری

که توی باغ نگاهم گلوله میکاری


همیشه نقطه پایان سطری از هیچم

همیشه قبل رسیدن به جاده می پیچم


که ترس دارم ازین شهر و ازهمه مردم

دلیل دوری ما سیب بوده یا گندم؟


عجیب شکل توام حین پوست اندازی

که مار میشوم و راضی ام به این بازی


دوای درد تو در انتحار دیروزست

که بمب سمی خود را دوباره میسازی


هجوم می بری از سمت تازه ای برمن

به قصد اینکه خودت قلعه را براندازی


به پیش میرود از غفلتش خبر دارم

که کشته می شود آخر بدست سربازی


فرار کن نرسد دست من به دامن تو

که در مقابل من شک نکن که میبازی


به شاه و فیل و وزیرت بگو که در فکرت

به شعر بی کس من چار نعل می تازی!!


تو طعم ثانیه ها زیر ریتم بارانی

رسوب حافظه ای تا ابد تو میمانی


منم که خاطره هایم شبیه بحرانند

به وسعت گسلی زیر پای تهرانند


شبیه جن زده ای ، تا همیشه نفرینی

نمای بسته ی دردم ،تو زشت می بینی


مسیح پشت صلیبم به طعنه می خندد

و دست های مرا با طناب می بندد


به یاد گریه ی من بعد دفن فریادت

سلامتیِ  تو و پیک خالی از یادت


تورا به دیدن رویای سایه ها بردم

منی که راوی این شعر گیج و ابزوردم


خطای خاطره هایت ممیز صفرند

که مردگان زمین وارثان این شعرند


نشسته سایه ی شک روی بوم تنهایی

بپاش رنگ حقیقت بگو نمی آیی...


سقوط عمد من و شاعری که خواهد مرد

وحال جعبه سیاهی که گریه ها را برد


و شعر مانده در این درد بعد مرگم تا

که از تو قرض بگیرد تمام قلبم را

.

.

پناهنده

زیبای من شب با تو خاموشی نمی فهمد

مردی که دل بسته فراموشی نمی فهمد

این شعر هم حرف در گوشی نمی فهمد

در آخرین بخشش سراسر دلبری دارد

 

با انفجاری نرم روی بستر رویا

می بوسمت در لحظه هایی داغ و نامیرا

زیباتر از زیباتر از زیباتر از زیبا

خندیدنت امواج سرخ محشری دارد

 

محبوبه ی افسانه های دور و جنجالی

در دردخیز خاطراتی خیس سیالی

وقتی بمانی پشت این افکار پوشالی

این شعر هم حال و هوای  نوبری دارد

 

چشم مرا بر کوچه می دوزی...که می آیی

بی من میان غصه می سوزی...که می آیی

چیزی نمی بینم به جز روزی که می آیی

خوشحالم از حسی که این خودباوری دارد

 

مثل خیابانی که ازروی دلم رد شد

بعد از تو دنیا ظاهرا با من کمی بد شد

از قبل گفتم آخر شعرم چه خواهد شد

قطعا سکوتم حرف های  بهتری دارد

 

برق نگاهت بر افق مهتاب می ریزد

پلک تو بر سنگینی شب خواب می ریزد

اشکت بر آتشگاه قلبم آب می ریزد

چشمان تو جغرافیای دیگری دارد...