چمدانی که بی تو بر می گشت
چمدانی که بی تو بر می گشت

چمدانی که بی تو بر می گشت

شعرگریستن

مازورکا

مازورکا

 

بوی پاییز گرفت از تن تو آمدنم

دست تقدیر تو آورد مرا در بدنم

 

تا در اندازه ی دنیای تو جا باز کنم

زندگی را پس ازین وسوسه آغاز کنم

 

ریلِ آواره ی در دایره ای از هشتم

سببی بودم و باید به تو بر می گشتم

 

زجر زنجیره ی تسلیم شدن بر دوشم

تا ابد روی همین محور غم می کوشم

 

فرصت تجربه را روی دلم می بندم

از خودم، از همه ی غیر خودم دل کندم...

 

آب را منگنه می کرد کسی توی سرم

سالها رفته ام و باز ولی پشت درم

 

باد بودم که به دنبال تو سُر می خوردم

خاطری خسته که در خاطره ات می مردم


پشت مایوس ترین پنجره ها جایم بود

عشق یک طعنه ی جذاب به دنیایم بود

 

مثل گنجشکک گیجی وسط کابوسم

از پس این همه تصویر... تو را می بوسم

 

خاک را روی عطش های تنم می بویم

زیر تشویش تو جان می دهم و می رویم

 

ریشه می بندم و از جانب من می گویی

تو خود من ، تو خود تو، تو سراسر اویی

 

واگن آخَِر شعرم به کجا می بری ام

می بری تا دم آن چشمه و می آوری ام؟؟

 

قاتلم هستی و از خون خودت می نوشی

رخت می بندی و در خواب مرا می پوشی

 

آسمانم همه خونی و دلم بارانیست

رنج این مردِ فروریخته دل، پنهانیست

 

هرچه هر روزنه ای ختم به بیزاری بود

شعر سرزنده ترین باور بیداری بود...

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.