چمدانی که بی تو بر می گشت
چمدانی که بی تو بر می گشت

چمدانی که بی تو بر می گشت

شعرگریستن

خائوس

لبریزم از دردی که پایانی ندارد

محبوس در شهری که زندانی ندارد

با اینکه شکلم، شکل آدم هاست، اما

این شهر یک قرن است انسانی ندارد

وامانده ام بین دو راهِ مرگ و مردن

در قلعه ای گیرم که حیوانی ندارد

ناچار باید زندگی را مردگی کرد

دردی که در ما رفته درمانی ندارد

آغوش واکن...مرگ ، سمتم تا ببینی

این مردِ از خود رد شده جانی ندارد

 

در کاسه های صبر بذر غم نهادن

عمرم مجانب بود با ازدست دادن

 

شبها دو پاکت درد کنج بسترم بود

فواره های غم درون پیکرم بود

مثل کویری در پی یک قطره از آب

دریاچه ای در پشت چشمان ترم بود

درجنگ بودم با خودم با آنچه بودم

چنگیزِ شاعر پیشه نام دیگرم بود

از عشق، شینش رفت و باقی سهم من شد

یکبار دیگر فکر شومی در سرم بود

{با تیغ باید راه رگ را باز می کرد}

خونابه ها حاوی شعرِ آخرم بود

 

در کاسه های صبر بذر غم نهادن

عمرم مجانب بود با از دست دادن

 

رفتم که ایامِ سیاهم را نبینی

سنگینی بار گناهم را نبینی

باچشم هایم گوش می دادم به چشمت

باید نباشم تا نگاهم را نبینی

ترجیح دادم بی نشانی باشم اما

حالِ بدونِ تکیه گاهم را نبینی

یوسف نبودم... گفته بودم سالها قبل*

ای کاش امروز عمقِ چاهم را نبینی

رفتن، رسیدن بود قبل درک رفتن

رفتم که تو پایانِ راهم رانبینی

 

در کاسه های صبر بذر غم نهادن

عمرم مجانب بود با ازدست دادن

 

در بین جمعیت مرا دستی نشان داد

نزدیک رفتم، جان گرفت و استخوان داد

افتادم از پایین به بالا ، حکمتش چیست؟

غم روبرویم شانه هایش را تکان داد

گفتم که لابد جای دوری هست اینجا

تعلیق گنگی دست در دست زمان داد

یک عمر باریدم میان شعرهایم

پاداش شعرم را کسی در آسمان داد 

من زنده هستم منتها در شهر گفتند

دیوانه ای تنها دراین ویرانه جان داد...


خائوس:آشفتگی ازلی