چمدانی که بی تو بر می گشت
چمدانی که بی تو بر می گشت

چمدانی که بی تو بر می گشت

شعرگریستن

شعرتراپی


 

در خودم مثل برگ می ریزم

بین چندین غزل گرفتارم

قصد دارم که باز بنویسم

من به این شعرها بدهکارم

 

مبتلایم به درد شبروزی

ساعتی خواب رفته در دستم

بین کابوس و قرص می شعرم

روزها خواب و شب که بیدارم

 

پشت میزی که نیستی هستم

نم نمک باد می زند پنکه

سقف دور سرم....تو می چرخی

دور تا دور من که بیمارم

 

با تو حرفی که نیست می گویم

توی فنجان نفله می گریم

تلخ... با قهوه صرف کن لطفا

من کمی زشت و نابهنجارم

 

روی مغزم قدم بزن شاید

آنورِ چاله ها کسی باشد

فوت کن خاطرات گمشده را

فرض کن زنده زیر آوارم

 

زیر چندین ذخایرِ پوچی

آدمی را که مرده پیدا کن

باورش کن...تو عاشقش بودی

من براین باورم که بیزارم

 

بالشم گریه می کند هرشب

زیر تصویر مبهمی از من

دلخوشم با نبود آغوشت

دلخوشم با تمام افکارم

 

از تن زندگی که دل بکنی

توی آغوش مرگ می خوابی

من به آغوش مرگ محکومم

وقت این است دست بردارم

 

درجدالی مدام با هیچی

در جهانی مماس با وحشت

شعر تنها دلیل ماندن بود

آه ای شعر... دوستت دارم

 

علی اسماعیلی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.