چمدانی که بی تو بر می گشت
چمدانی که بی تو بر می گشت

چمدانی که بی تو بر می گشت

شعرگریستن

تلالوک

سکوت مبهم مردی که شب نمی خوابد

کنار پاکتی از غم، حکایتی دارد...

شبیه حالت ابری که ساعت سه ی صبح

بدون وقفه فقط بی دلیل می بارد

 

کنار پنجره با بغض کهنه می خواهم

شبیه آدمکی گوشه گیر گریه کنم

دلم به حال خودم سوخت، بس که تنهایم

کجاست شانه ی تو تا که سیر گریه کنم

 

برای آمدنت  بچه می شوم گاهی

امید دارم و آسوده خاطر از جایی

کسی ((شبیه)) تو درزد....تَتَق تَتَق تَق تَق

تو نیستی و... به این واقفم که می آیی...

 

و شعر می شوم از بغض های بی پایان

شبانه بین هجاهای درد می میرم

به شوق دیدن تو رخت خواب می پوشم

و دست های تو را دست...بوسه می گیرم

 

قسم به گریه که عمری دلم پی ات بود و

تو دور رفتنت از قبل هم مشخص بود

ولی به جاده سپردم نشان پایت را...

برای گمشده در راه، جای پا بس بود

 

نماد طاقت من روزهای بارانیست...

و بغض بعد رسیدن به کوچه ای بن بست

خوشم به اینکه  تو هر روز دورتر بشوی

که انتهای خیابان شروع برگشتست...

 

رسیدن از پس رفتن همیشه سر میزد

ولی تو اول این قصه بی صدا رفتی

تو می روی و من از دست.... تا کجا اما؟

قرار بود که ما باهم از....چرا رفتی؟

 

ازین قضیه خبر دار می شوی روزی

که مرد عاشق و بیچاره ات سفر کرده

هوای گریه به سمتت نشانه می گیرد

که پست دفتر شعری برات آورده

 

تو مانده ای و جهانی به نام اشعارم

غروب و پنجره ای باز و باد پاییزی

دلت برای کسی تنگ می شود وقتی

برای باز هزارم که قهوه می ریزی

 

به یاد خاطره هامان یکی یکی هر شب

مدام در تنشی، غرق در کلنجاری

سقوط اشک تو با لرزه های فنجانت

و باز خواندن شعری که دوستش داری...

 

{مرا بغل بکش از دست های نقاشت

که خواب توی گل اندام ململت زیباست

پناه خوشگل کابوس های هرروزم

جهان من بت زیبای چون تویی میخواست}


علی اسماعیلی

insta. ali.esmaeili26

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.