چمدانی که بی تو بر می گشت
چمدانی که بی تو بر می گشت

چمدانی که بی تو بر می گشت

شعرگریستن

پناهنده

زیبای من شب با تو خاموشی نمی فهمد

مردی که دل بسته فراموشی نمی فهمد

این شعر هم حرف در گوشی نمی فهمد

در آخرین بخشش سراسر دلبری دارد

 

با انفجاری نرم روی بستر رویا

می بوسمت در لحظه هایی داغ و نامیرا

زیباتر از زیباتر از زیباتر از زیبا

خندیدنت امواج سرخ محشری دارد

 

محبوبه ی افسانه های دور و جنجالی

در دردخیز خاطراتی خیس سیالی

وقتی بمانی پشت این افکار پوشالی

این شعر هم حال و هوای  نوبری دارد

 

چشم مرا بر کوچه می دوزی...که می آیی

بی من میان غصه می سوزی...که می آیی

چیزی نمی بینم به جز روزی که می آیی

خوشحالم از حسی که این خودباوری دارد

 

مثل خیابانی که ازروی دلم رد شد

بعد از تو دنیا ظاهرا با من کمی بد شد

از قبل گفتم آخر شعرم چه خواهد شد

قطعا سکوتم حرف های  بهتری دارد

 

برق نگاهت بر افق مهتاب می ریزد

پلک تو بر سنگینی شب خواب می ریزد

اشکت بر آتشگاه قلبم آب می ریزد

چشمان تو جغرافیای دیگری دارد...

 


 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.