چمدانی که بی تو بر می گشت
چمدانی که بی تو بر می گشت

چمدانی که بی تو بر می گشت

شعرگریستن

نقره آبی

 

جز شعر که راهی به جهان تو ندارم

باید که تورا در بدن واژه بکارم

 

دنیای من این چند غزل از تو نوشتن

اندازه ی دنیای تو را دوست ندارم

 

باید که ازین پس به تو دل را نَ/ببندم

حالا که سرم رفته و سر رفته قرارم...

 

با چشم به پای تو بریزم نفسم را

شب نامه بپاشم به تنت، برگ بهارم

 

تا مرز فروریختنم پیش بیایی

باران بشوم بر عطش کوچه ببارم

 

ذکر همه ی پنجره ها آمدنت بود

من مانده ام و پنجره ای خیس کنارم

 

شاید که پس از این همه رفتن...نرسیدن

روزی به تنت وصل شود راه فرارم

 

پشت نگاه خاص تو یک آلپاچینو بود


یک روح آشنا همه شب توی این اطاق

ناخن به روی قامت دیوار می کشد

همپای لحظه های غریبم، نفس...نفس...

در من زنی نشسته که سیگار می کشد

 

آغوش کهنه اش پرِ از خواهشی فلج

نامطمئن ترین هدف زندگی من

یک زن ، دچار ظن زیان بار زندگی

محکوم تا ابد به نفس در قفس زدن

 

درجای جای خاطره هایم عبور او

با خنده های مبهم و لبهای قرمزش...

یک مالِنای گم شده در شهر بی کسم

با دست های آهن و قلب پروتزش

 

خم می شوم درون خودم پیش پای او

از ترس پخش ادکلنش روی خاطرم

چشمان گرگرفته ی او جیغ می کشند

مبهوت استقامت گنگ دِراورم

 

رو می کنی به  من که خودم نیستم ، تویی

نقشِ مکملی که در اندازه ی توام

بدجورتوی مخمصه ات گیر کرده ام

وقتی که در سکانس نهایی ، دنیرو ام

 

صدسال بعد من که بیایی هنوز هم

عطرت درِ اتاق مرا باز می کند

تاریخ ، جبر پیرهنت بود روی مبل

حتی بدون من... و تو آغاز می کند

 

دست مرا بگیر و کنارم بمان که من

چندین هزار دفعه بدون تو مرده ام

-از باد دست فرفره افتاده ، خسته تر-

مردی به کنج قلب تو سنجاق خورده ام

 

در جستجوی نیمه ی پنهانِ بودنم

کتمان نمی کنم که به شک خورده باورم

دلخوش به بند آخر این شعر مزمنم

با آرزوی حک شده در کاسه ی سرم

 

یک روز می رسد پس از این سال های بد

تا ما به لطف خم شدن پشت زندگی

آغوش توی هم بکشیم عاشقانه در-

جایی بدون خاطره اما همیشگی

 

جایی که دست شعر به لمسش نمی رسد

..........................................

...........................................

...........................................


کلت

بگیر دست مرا و به خواب من برگرد

مدام توطئه کن لای فکر این شبگرد


فشار منگنه شو روی مغز بیمارم

آهای رفته ازین شهر دوستت دارم


قسم به خونِ قدیمیِ مانده بر کاشی

که مرگ بر خودم و آدمی که تو باشی


به بی طرف شدنم با جهان توخالی

و جنگ با من و اعدام های جنجالی


پر از تضادم و رنگین کمان بی رنگم

خشاب آخر یک کلت کهنه در جنگم


که لال میشوم و می کِشد مرا ماشه

حلول می کنم اکنون درون یک لاشه


خیال می کنم از حال من خبر داری

که توی باغ نگاهم گلوله میکاری


همیشه نقطه پایان سطری از هیچم

همیشه قبل رسیدن به جاده می پیچم


که ترس دارم ازین شهر و ازهمه مردم

دلیل دوری ما سیب بوده یا گندم؟


عجیب شکل توام حین پوست اندازی

که مار میشوم و راضی ام به این بازی


دوای درد تو در انتحار دیروزست

که بمب سمی خود را دوباره میسازی


هجوم می بری از سمت تازه ای برمن

به قصد اینکه خودت قلعه را براندازی


به پیش میرود از غفلتش خبر دارم

که کشته می شود آخر بدست سربازی


فرار کن نرسد دست من به دامن تو

که در مقابل من شک نکن که میبازی


به شاه و فیل و وزیرت بگو که در فکرت

به شعر بی کس من چار نعل می تازی!!


تو طعم ثانیه ها زیر ریتم بارانی

رسوب حافظه ای تا ابد تو میمانی


منم که خاطره هایم شبیه بحرانند

به وسعت گسلی زیر پای تهرانند


شبیه جن زده ای ، تا همیشه نفرینی

نمای بسته ی دردم ،تو زشت می بینی


مسیح پشت صلیبم به طعنه می خندد

و دست های مرا با طناب می بندد


به یاد گریه ی من بعد دفن فریادت

سلامتیِ  تو و پیک خالی از یادت


تورا به دیدن رویای سایه ها بردم

منی که راوی این شعر گیج و ابزوردم


خطای خاطره هایت ممیز صفرند

که مردگان زمین وارثان این شعرند


نشسته سایه ی شک روی بوم تنهایی

بپاش رنگ حقیقت بگو نمی آیی...


سقوط عمد من و شاعری که خواهد مرد

وحال جعبه سیاهی که گریه ها را برد


و شعر مانده در این درد بعد مرگم تا

که از تو قرض بگیرد تمام قلبم را

.

.