چمدانی که بی تو بر می گشت
چمدانی که بی تو بر می گشت

چمدانی که بی تو بر می گشت

شعرگریستن

شانسون

حرفی نگفته دارم و گفتن صلاح نیست

در راه مانده را که امیدی به راه نیست


سرخورده عین هیزم خیسی در آتشم

جایی برای مثل منی بی پناه نیست


هرکس که دید حال مرا بغض کرد و رفت

جوری شکسته ام که نیازی به آه نیست


پنهان نمی کنم که دلم را شکسته ای

آیا شکستن دلِ عاشق گناه نیست؟


من زنده ام که بعد تو شاعر شوم ولی...

این زنده مرده بودن من اشتباه نیست؟


هرگز مرنج ازآنچه به شعرم نهفته است

دنیای من که این همه تلخ و سیاه نیست


شعرم تمام شد... تو بگو ای همیشگی

این عاشقانه مستحق یک نگاه نیست؟


علی اسماعیلی

instagram: ali.esmaeili26

خائوس

لبریزم از دردی که پایانی ندارد

محبوس در شهری که زندانی ندارد

با اینکه شکلم، شکل آدم هاست، اما

این شهر یک قرن است انسانی ندارد

وامانده ام بین دو راهِ مرگ و مردن

در قلعه ای گیرم که حیوانی ندارد

ناچار باید زندگی را مردگی کرد

دردی که در ما رفته درمانی ندارد

آغوش واکن...مرگ ، سمتم تا ببینی

این مردِ از خود رد شده جانی ندارد

 

در کاسه های صبر بذر غم نهادن

عمرم مجانب بود با ازدست دادن

 

شبها دو پاکت درد کنج بسترم بود

فواره های غم درون پیکرم بود

مثل کویری در پی یک قطره از آب

دریاچه ای در پشت چشمان ترم بود

درجنگ بودم با خودم با آنچه بودم

چنگیزِ شاعر پیشه نام دیگرم بود

از عشق، شینش رفت و باقی سهم من شد

یکبار دیگر فکر شومی در سرم بود

{با تیغ باید راه رگ را باز می کرد}

خونابه ها حاوی شعرِ آخرم بود

 

در کاسه های صبر بذر غم نهادن

عمرم مجانب بود با از دست دادن

 

رفتم که ایامِ سیاهم را نبینی

سنگینی بار گناهم را نبینی

باچشم هایم گوش می دادم به چشمت

باید نباشم تا نگاهم را نبینی

ترجیح دادم بی نشانی باشم اما

حالِ بدونِ تکیه گاهم را نبینی

یوسف نبودم... گفته بودم سالها قبل*

ای کاش امروز عمقِ چاهم را نبینی

رفتن، رسیدن بود قبل درک رفتن

رفتم که تو پایانِ راهم رانبینی

 

در کاسه های صبر بذر غم نهادن

عمرم مجانب بود با ازدست دادن

 

در بین جمعیت مرا دستی نشان داد

نزدیک رفتم، جان گرفت و استخوان داد

افتادم از پایین به بالا ، حکمتش چیست؟

غم روبرویم شانه هایش را تکان داد

گفتم که لابد جای دوری هست اینجا

تعلیق گنگی دست در دست زمان داد

یک عمر باریدم میان شعرهایم

پاداش شعرم را کسی در آسمان داد 

من زنده هستم منتها در شهر گفتند

دیوانه ای تنها دراین ویرانه جان داد...


خائوس:آشفتگی ازلی


بوریدان

شبیه غصه ی پنهانِ پشت چهره ی ماهی

دوباره عازم شعرم به این جنون الهی


چگونه شعر بگویم؟ چگونه شعر بگریم؟

مفاعلن ، چه امیدی؟ مفاعلن چه پناهی؟


زمانِ فاجعه نزدیک و عمقِ فاجعه مبهم

رسیده ام تهِ این قصه بازهم به دوراهی


مرا ببر به قدیمی ترین دریچه ی دنیا

و پَرت کن قفسم را به عمق تیره ی چاهی


که هفت نسلِ  پس از من هجای اسم تو باشد

اگر چه آخر این راه ، می رسد به تباهی...


شبانه رد شو ازین کوچه ها و بعد فرودا

رواق منظرچشم مرا اگر که بخواهی


گناه طعم لبت بود و خیر لمس نگاهت

گناهِ بعد ثواب و ثوابِ قبل گناهی


رها به دور خودم چرخ می زنم بدنم را

جهانِ من به تو خیره، امید من به نگاهی


تمام شد... همه رفتند و ختم قصه رسیده

تمام قبل سیاه و... تمام بعد سیاهی...



*گفت عشق جنون الهی است، نه مذموم است و نه محمود

تذکرة  الاولیا

هنگ مرزی

 

تابوت خالی توی قبرستان شاعرها

جامانده ای از آخرین کوچ مسافرها

بوی فلز در خاطرات خیس عابرها

غافل نباید باشم از این شعر بیمارم

 

مثل بلندی های جولان غرق در جنگم

در جوخه ای از خاطراتی تلخ، دلتنگم

ابریشمِ یشمیِ ابری سرپُر از سنگم

بر پیکر مفلوک شب بی وقفه میبارم

 

دریاچه ای افتاده دوراز دست ماهی ها

تصویر گنگی بین خواهم ها، نخواهی ها

محکومِ ماندن در جهانِ بی پناهی ها

یاری ندارم یا گره افتاده در کارم؟

 

از هر مسیری رفته ای باید که برگردی

با اینکه راه خانه را صدبار گم کردی

بی او اگر در کوچه ها سر می کشی ، مَردی...

از روزهای بی تو ماندن سخت بیزارم

 

اینجا کسی حال و هوای زندگی دارد

مردی کتک خورده تورا در سقف می کارد

هرشب چرا اکلیلِ سرخ از ماه می بارد؟

شاید تنت را برده باد از بام افکارم

 

حجم شلوغی ها صدایت را نمی گیرد

طوفان شن هم رد پایت را نمی گیرد

هرگز کسی بعد از تو جایت را نمی گیرد

تنها تویی که تا همیشه دوستت دارم

 

شعری برای هرگز

شعری برای هرگز

 

شمردنی تر ازین روزها منم بی تو

که تکه تکه شدم زیر دست تنهایی

نه ازخودم اثری مانده روی بوم دلم

نه از تو که همه روزه کنارم اینجایی

 

نه صبر کن چه کسی بود گفت اینجایی

تو که قریب دوقرن است راهی سفری

منم که از همه ی خاطرات بیزارم

خوشا بحال تو که بی خیال و بی خبری...

 

نخواستم که تورا جزیی از خودم بکنم

به پلک هم نکشیده خدای قصه شدی

جوانه های دلم ریشه در تنت کرد و

جرقه،از تو شکفتن وقوعِ خودبه خودی

 

تو یک نگاه عمیق از پسِ سرم بودی

تو بازتاب جهان در حقیر چشمانم

گریز خاطره ها از خطوط روی لبت

و یاد خنده ی تو تاهمیشه می مانم

 

عبور پنجه ی باد از میان موی تو و

نگاه خیره ی این بیت های درمانده

ببین که عطر تو با شاعران چها کرده

که از تو حسرت شاعرشدن به دل مانده

 

چه جای فلسفه وقتی که تو خودت شکی

میان باورِ هستی دلیلِ خیره سری

کوجیتو اِرگو سومَت* میشوم بشرطی که

تو هم مرا به تماشای هستی ات. ببری

 

نگو که این همه اغراق عاشقانه چرا

نگو که از طرف حس خود کلک خوردی

برو بکار خود ای واعظ این چه فریادست*

تو جای من ننشستی وگرنه میمردی

 

فریب می خورم از حس خوب رویایت

و آتشم زده عطری که مانده درجایت

 

دوباره قفل نگاه تو می شود مردی

همان کسی که دلت را فدای او کردی

 

ببین نبوده شبی ازتو دست بردارم

به جرم دل به تو بستن مدام بردارم

 

که سهمم از همه دنیات بی پناهی بود

همیشه بوده و هستی،همیشه خواهی بود؟

 

به عکس لای کتابی که زیر تختم بود...

شبانه بوسه ی من روی گونه های زنی...

اگرچه رفته ولی نه...نرفته ای بخدا

خدا کند که نفهمد کسی تو پیش منی

 

مسیر خانه ی ویران من پرازمین بود

تمام مردم شهر از کنار من رفتند

فقط تو ماندی و اوراسیایی از دردت

که ریشه های غمت چاه هایی از نفتند.

 

و شعر فرصت عریان شدن برایت بود

برای آدمکی که به عشق کافِر شد

که حاضرم تو نباشی و باز من باشم

اگر که ازتو فقط شعر گفت و شاعرشد

 

به اشک می کِشَمت روی کاغذی کاهی

به شعر می برمت هرکجا که می خواهی

 

درآخِرین گرهم قبل درک پرواز و

جهان تازه ی من بی تو غرق در راز و

 

فقط برای دلم حسرت تو می ماند

خدا که شاهد قصه ست خوب میداند..

 

که با تو سرخوش و لبریز از غزل بودم

و بی تو قد دو خط شعر هم نیاسودم

 

به لحظه های فراموش مردنم با تو

به خیس، خالی از آغوش مردنم باتو

 

به سرنوشت پراز وهم مان میانه ی راه

به مرگ تلخ تو درانجماد گرم نگاه

 

که زخم هرچه عمیق و عمیق تر میشد

نیاز خواب غریب تو نیشتر میشد...

 

به هر چه گفتم و نشنیده ای،دلم خونست

که شرح قصه ی من از مقال بیرونست

 

گذشته هر چه که بوده ولی تو خاطره ای

تو آتِنای درونی همیشه باکره ای...


 

*جمله ای از رنه دکارت به معنی من می اندیشم پس هستم.

*مصراعی از جناب حافظ