چمدانی که بی تو بر می گشت
چمدانی که بی تو بر می گشت

چمدانی که بی تو بر می گشت

شعرگریستن

پناهنده

زیبای من شب با تو خاموشی نمی فهمد

مردی که دل بسته فراموشی نمی فهمد

این شعر هم حرف در گوشی نمی فهمد

در آخرین بخشش سراسر دلبری دارد

 

با انفجاری نرم روی بستر رویا

می بوسمت در لحظه هایی داغ و نامیرا

زیباتر از زیباتر از زیباتر از زیبا

خندیدنت امواج سرخ محشری دارد

 

محبوبه ی افسانه های دور و جنجالی

در دردخیز خاطراتی خیس سیالی

وقتی بمانی پشت این افکار پوشالی

این شعر هم حال و هوای  نوبری دارد

 

چشم مرا بر کوچه می دوزی...که می آیی

بی من میان غصه می سوزی...که می آیی

چیزی نمی بینم به جز روزی که می آیی

خوشحالم از حسی که این خودباوری دارد

 

مثل خیابانی که ازروی دلم رد شد

بعد از تو دنیا ظاهرا با من کمی بد شد

از قبل گفتم آخر شعرم چه خواهد شد

قطعا سکوتم حرف های  بهتری دارد

 

برق نگاهت بر افق مهتاب می ریزد

پلک تو بر سنگینی شب خواب می ریزد

اشکت بر آتشگاه قلبم آب می ریزد

چشمان تو جغرافیای دیگری دارد...

 


 

 

بوم نقاشی

مثل یک شعر تلخ و بی وارث

عاقبت سهم دست کبریتم

دل به هر واژه می زنم اما

ختم اشعار زرد و عفریتم

 

زیر پایم حصیر نرم زمان

راه هایی نرفته پشت سرم

مطمئن نیستم کجا هستم

مثل حرفی نگفته در بدرم

 

شکل آواز راک تلفیقی

از بنانم کنار جانی کَش

ناهماهنگ و گنگ و بی معنی

شاخه گل توی حلقه ای آتش

 

حال تنهای دردمندی را

می کشم روی هر اطاق تنت

من در اعماق خانه ات هستم

لای جغرافیای پیرهنت

 

روزها زیر دوشِ بی حالت

قطره باریده ام در آغوشت

غلت خوردم به روی بازویت

چکه هایی مماس با دوشت

 

بین چندین فنر شکسته شدم

در تن آویز داغ با تو کسی

مغز گرمت مرا صدا میزد

حین الصاق من به بوالهوسی

 

شکل طرحی عجیب از بیکن

صورتت پخش می شود درهم

با خودت حرف می زنی اما

در نمایی تجملی از غم

 

من ولی پشت شعرها مخفی

زیر باران بیت می رقصم

از خودم از تو از تمام دلم

می نویسم اگرچه پر نقصم

 

از تماشای مرگ تا هستی

تا جوانیِ خام ما دو نفر

از تاسف به گریه ی نیچه

تا پناهی به نام مرد ابر

 

بیخیال تمام فلسفه ها

فیل مرموز این خرابه منم

پس مرا لمس کن ببوسم با

حس زیبای در تو گم شدنم

 

از نگاهم فقط تویی که تویی

جز تو از هرچه هست بیزام

حبس سلول چشم های توام

جرمم این بوده دوستت دارم

 

مثل یک شعر...،گفته بودم نه؟

مثل یک شعر...، می شود باشی

ما کنار همیم تا آخر

روی بوم سپید نقاشی

 

تیر94

اشکآواز

((شکی ندارم بعد ازین دوری تو می آیی

هر چند این منطق دلیلی تازه می خواهد

آجر به آجر شهرکی برپا شد از غصه

تخریبشان شلیک  بی اندازه می خواهد))

 

دراین حوالی سایه ات در رفت و آمد بود

از پیش چشمم می گذشتی بی جهت انگار

پیش آمده دستی به سمتت برده ام شاید

لمست کنم بی واهمه حتی فقط یکبار

 

شبها شتک می زد خیالت روی اعصابم

در انتظارت خواب هایم روی هم افتاد

وقتی گره می خوردم از یادت به بالینم

در کنج آغوشم به جایت بغض لم می داد

 

در کوچه هایی بی قدم آواز می خواندم

باران حیا می کرد از ابری چشمانم

با رعدهایش واکنش میداد و می گریید

یعنی که من هم با تو اشکآواز می خوانم

 

ذهنم پراز اندیشه هایی انتزاعی بود

چشمم مجاور با افق اندوه می بارید

قالیچه هایی پشت هم ارواح می بردند

رویای گنگی در سرم آشوب می کارید

 

خندق کشیدی دور دنیایم به قصدی که

از من بگیری میل فتحی غیر جسمت را

رسواترین سردار جنگت بودم اما باز

هرجا که رفتم با تکبر بردم اسمت را

 

حجمی به شدت منسجم از آرزوهایم

افشانه ای شد روی کبریت دلم پاشید

فهمیدم از دنیا به جز غم انتظاری نیست

نزدیک لمسِ مرگ باید زندگی را دید

 

خودکارهایم بوی بغضی خشک می دادند

حسرت به دل بی واژه در شعرم زمین خوردند

در بستری از جنس کاغذ شاعری می مرد

تابوت هایی نعش این دیوانه را بردند

 

خرداد94

رولت روسی

آهسته در گوشم صدای خنده می آمد

یک زن میان خاطراتم غلت هی می  خورد

وقتی که با یادت فراموش از خودم بودم

رویای تو تا ناکجا باخود مرا می برد

 

تکرار تشویشیِ یک احساس گم در من

جا خوردنم از خنده هایی توامِ با درد

حس تهوع زیر رگبار پریشانی

انکار هستی در وجودم مغلطه می کرد

 

پر می شدم از انتشار مبهم شادی

درلابلای خاطرات تلخ و تکراری

باترس می گفتم چرا اینگونه باید بود

با خنده می گفتی بمان در هست اجباری

 

از نقش خوب عشق در پوشاندن دنیا

تا توطئه چینی برای خلق بازیگر

انگار باید غرق شد در جبر تفویضی

تا جوهری باشی برای چرخشی دیگر

 

تاریخ از پشت نگاه عشق رخ می داد

وقتی هلن پر می شد از پاریس توخالی

گویی زمان از فاجعه قدری جلوتر بود

نرمی ساعت روی ذهن سالوادور دالی

 

 

روی زمینی سرد ،تنها ،مضطرب بی حس

می ترسد از جریان خونم نبض آواره

تردید دارم،با خودم بدجور در جنگم

می بینمت در آینه،ای مرد بیچاره

 

طرح زنی روی قلمدانم نفس میزد

لکاته ای در انتظار مرگ بوفی بود

وقتی درونم کافکا با گریه می پژمرد

دنیای من تصویری از دنیای سوفی بود

 

باگریه می خوابم،صدایی باز در گوشم

تقدیر من با تو شبیه رولت روسی

باید بخوابم تا ابد در حسرت خوابت

شاید ببینم گونه هایم را تو می بوسی